ساقی! به نور باده برافروز جام ما | مطرب، بگو که کار جهان شد به کام ما | |
ما در پیاله عکسِ رُخِ یار دیدهایم | ای بیخبر ز لذتِ شُربِ مُدام ما | |
هرگز نمیرد آن که دلش زندهشد به عشق | ثبت است بر جَریده عالَم دوام ما | |
ساقی! به نور باده برافروز جام ما | مطرب، بگو که کار جهان شد به کام ما | |
ما در پیاله عکسِ رُخِ یار دیدهایم | ای بیخبر ز لذتِ شُربِ مُدام ما | |
هرگز نمیرد آن که دلش زندهشد به عشق | ثبت است بر جَریده عالَم دوام ما | |
نه عاشق باش که عاشقی را سوختن است و گر شعله را خامش کند، در سوختگی خویش وامانده ای، بی هیچ شعله کشیدنی؛
و نه عارف باش که عارف را طریقت طی کردن است و از بالا به زیر افتادن و گر دستت نگیرد دیگرباره، در افتادگی خویش در می مانی، بی هیچ گام برداشتنی؛
و نه مخلص باش که مخلص را اخلاص عملش مخلص کند و گر توفیق بگیرد و ذره ای"خویش" در نیت ت باشد، هرچه رشته ای پنبه خواهی کرد...
بلکه بنده باش...
که بر ارباب نشاید بنده را رها کند؛ هماره دستش خواهد گرفت و راهش خواهد برد و گر زمین خورد، برخواهدش خیزاند و گر اخلاص نداشت خواهد بخشید و اگر شعله کشید، خاموشش نخواهد کرد..
و از یاد مبر که محمد را به بندگی ش می شناسد؛
و در بندگی رازیست که نه عاشق و نه عارف و نه مخلص نمی داند؛ و جز بندگان را نسزد دانستن..
19 May 2012
وقتی میگویم گمگشته، یعنی مدت های زیادی ست که در خودم گم شده ام. هربار که سری برمیگردانم و گمان میکنم که خویشتن را یافته ام، پایم سر میخورد..سقوط میکنم...
یادم هست...شعری را که سروده بودیم با هم . دوتایی..در خنکای یک شب دل انگیز. یک گفتگوی دو نفره بود. از دل برامده بود و انصافا هرجا خواندمش هم بر دل نشست. اما کجایش همان حقیقت ازار دهنده ی این روز هاست؟ آنجایی که میگوید« من از دوباره سقوط خویش و غلت در خاک و گلم تَرســَم . . . »این همان ترس است ...کجا ایستاده ام؟ آیا اصلا ایستاده ام؟ گام هایم چه؟ استوارند؟ کدام گام؟ کدام پا؟ پاهایم کجاست؟ حسشان میکنم؟
این همان درون استواریست که تا به استواری میرسد دوباره در هم شکسته میشود. الهی، جز آنچه تو برایم مقدر فرموده ای نمیخواهم. نه به گفته ات هرآنچه را که از من بخواهید بیش از آن به شما خواهیم بخشید ...نه به همه ی آنچه که عملی کرده ای و بار ها به چشم دیده ام...هیچ چیز نمیخواهم جز به قدری آب. تشنه ام است و این عطش دارد مرا میکشد. میبینی ؟ این درون استوار را تبر گرفته شکسته ای...شکوه ای نیست. . ولی این شکستن درد دارد. اما راضی ام به رضای تو..شاید تو نه تنها آرامش من، بلکه مرا با همه ی "من ِ من" شکسته ای. مرا با تمام غرورم، با تمام خودباوری ام، با تمام اطمینانی که داشته ام ...
این شک..ای مادر ایمان ها، چرا واژه هایم در یک سطر جمع نمیشود ..چرا سطر هایم یک موضوع واحد را دنبال نمیکنند؟ چرا نوشته هایم هیج فکر منظمی ندارد؟ ایا این ذهن من است که دارد به خاموشی میرود؟ در دنیای عجیب بی ذهنی ؟ یا درون مستحکم در هم شکسته؟ خدایا...چه چیزی را شکسته ای ؟ مگر نه که ما خلیفه هایت به روی زمینیم؟ اشک که به چشمانم میاید گاهی همه چیز را فراموش میکنم . پرخاشگر که میشوم، فریاد که میکشم..یا روز هایی که بغض میکنم..روز هایی که درون خودم میریزم ..روز هایی که مینویسم...روز هایی که غم به من غلبه میکند همه چیز فراموشم میشود. تمام اصولی که به ان پایبندم...اما این چه اعجازیست؟ این چه اعجازیست که هرگاه به غیر و به سوژه های غیر مینویسم بیشتر در غم خویش فرو میروم ولیکن تا برای تو مینویسم، تا مخاطبم میشود تو انگار جنس این غم عوض میشود؟ واژه هایم میشکنند؟ حس میکنم جایی بین زمین و اسمانم...ناگهان راضی به رضای تو میشوم...ناگهان همه چیز یادم میاید. . . تشنه ام و این عطش دارد مرا میکشد. من از تو هیچ نمیخواهم...فقط آب میخواهم آب...نه شکوه ای دارم به این بار مصیبت و از درون بار ها شکستن ..نه شکایتی...رضایت من در رضایت توست و این بسیار سخن سنگینیست و میدانم که شبیه به تمام رخداد های اخیر و تمام آنچه که خودم هم نامش را ادعا گذاشته ام، آزمایشی در پی دارد و آیا گریزی هست ؟! من از این اسارت و زندانی که تو زندان بانش باشی خشنودم...من شکسته ام و این شکستن درد دارد . هربار ساخته شدن و سقوط درد دارد. اما تو ابراهیم من باش...
از 0-1 ها بریده ام...من میگویم آدمی ، مگر چقدر فرصت زیستن در این دنیا را دارد که تمام مدت با قواعد ذهن سختش زندگی میکند؟ چرا نمیتواند کمی از ذهنش، از قواعد خود ساخته اش، از زنجیر طبیعت و سرشتش حتی فاصله بگیرد؟ و مگر انجام این با توکل به تو که قادر مطلقی ممکن نیست؟ مگر نه ان که گفته اند کس نرسد به هیچ کجایی به توانایی خویش، الا تو چراغ رحمتش داری پیش؟ خدایا ، دارد از کفم میرود. درست چیست؟ نادرست چیست ؟ نمیتوانم خودم را پیدا کنم. وقتی میگویم گمگشته، یعنی من دیگر آن " هویدا" نیستم. یعنی پیدا نیستم...یعنی گم شده ام...یعنی تو برایم از "حــامیــم" میگویی..یعنی تو میگویی باید حامیــم را نجات بخشم، تو برایم نشانه میفرستی اما نمیتوانم. یعنی ظرف من کمتر از ابیست که در ان جاری میکنی...خدایا، تورا به تمام انچه افریده ای ، تورا قسم به شب..قسم به روز..از من روی برنگردان. من این ضربه زدن های نامحسوس را، چون و فقط چون از جانب توست طاقت میاورم...و از اظهار عجز و ناتوانی ام جز به درگاه تو ابایی ندارم. اگر نام تمام این ها رسالت است، من شرمگین سرم را در مقابل تو پایین انداخته ام..ببین...انقدر سرم را پایین انداخته ام که تمام استخوان های فقراتم که نه..تمام استخوان های بودنم درد میکند.شرمگیـنم. خدایا...بار تمام این هایی که گفتی سنگین است و من دلم میخواست دست هایی میامد و مرا از دو طرف میگرفت و انقدر میکشید که یا دریده شوم و یا وسعتی پیدا کنم که بتوانم این بار کمی بیشتر سرم را بالا بگیرم...
ترسم از این است که نااُمید رویت را برگردانی..ترسم از این است که پرده به دل و جانم بیفتکنی..ترسم از دلیست که کم کم سیاه میشود..ترسم از معصومیت هاییست که ممکن است در زمان محو شود...ترسم از بودنم، از نفس کشیدنم، از تلاش برای 0-1 هارا نابود کردن..از تلاش برای میانه روی...ترسم از زندگی...از درست و غلط ها...از تمام تعاریف و الگوهای ذهنی که همه اش دارد بهم میریزد..از دیگر هویدا نبودن...از دل و جسم و جان یکی نبودن...از زلال نبودن...و از روحی که دیگر لایق وساطت نیست...
خدایـــا؟ این چه اعجازیست که هرگاه برای تو مینویسم، جنس غم هایم عوض میشود؟
چه کردی با من که نمیتوانم به واژه تصویرش کنم؟ طاقتم نیست ...من دارم به معنای واقعی کلمه منفجر میشوم و هیچکس نیست که بار این انفجار را با او تقسیم کند...ولی من این انفجار را...همراه با هزار شرم...همراه با هزار شکست..همراه باهزار سقوط، به خاطر تو طاقت میاورم...به خاطر تو دوست میدارم..
تو
نگاهت
و آب هایی که جاری میکردی بر روح و روان من
همه ی چیزی بود که من داشتم ...
اگر بر من بد روا میداشتی ، یا همه ی آن چه را که برای زندگی زمینی نیاز داشتم از من میگرفتی،
باز دلخوش بودم...
حالا هم ...اگر میخواهی نگاهت را از من بگیری
اگر میخواهی تیشه بزنی بر دنیای قلبم، مرا به خدا به خدا به خدا
باکـــی نیست.
من به رضای تو اگرچه رضایت در نبودت و تنهایی هایم باشد، راضی ام..