شعله ی پنهان

با سری افکنده، با قامتی خمیده از شرم ...

پنجشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۳ ب.ظ

وقتی میگویم گمگشته، یعنی مدت های زیادی ست که در خودم گم شده ام. هربار که سری برمیگردانم و گمان میکنم که خویشتن را یافته ام، پایم سر میخورد..سقوط میکنم...

یادم هست...شعری را که سروده بودیم با هم . دوتایی..در خنکای یک شب دل انگیز. یک گفتگوی دو نفره بود. از دل برامده بود و انصافا هرجا خواندمش هم بر دل نشست. اما کجایش همان حقیقت ازار دهنده ی این روز هاست؟ آنجایی که میگوید« من از دوباره سقوط خویش و غلت در خاک و گلم تَرســَم . . . »این همان ترس است ...کجا ایستاده ام؟ آیا اصلا ایستاده ام؟ گام هایم چه؟ استوارند؟ کدام گام؟ کدام پا؟ پاهایم کجاست؟ حسشان میکنم؟

این همان درون استواریست که تا به استواری میرسد دوباره در هم شکسته میشود. الهی، جز آنچه تو برایم مقدر فرموده ای نمیخواهم. نه به گفته ات هرآنچه را که از من بخواهید بیش از آن به شما خواهیم بخشید ...نه به همه ی آنچه که عملی کرده ای و بار ها به چشم دیده ام...هیچ چیز نمیخواهم جز به قدری آب. تشنه ام است و این عطش دارد مرا میکشد. میبینی ؟ این درون استوار را تبر گرفته شکسته ای...شکوه ای نیست. . ولی این شکستن درد دارد. اما راضی ام به رضای تو..شاید تو نه تنها آرامش من، بلکه مرا با همه ی "من ِ من" شکسته ای. مرا با تمام غرورم، با تمام خودباوری ام، با تمام اطمینانی که داشته ام ...

این شک..ای مادر ایمان ها، چرا واژه هایم در یک سطر جمع نمیشود ..چرا سطر هایم یک موضوع واحد را دنبال نمیکنند؟ چرا نوشته هایم هیج فکر منظمی ندارد؟ ایا این ذهن من است که دارد به خاموشی میرود؟ در دنیای عجیب بی ذهنی ؟ یا درون مستحکم در هم شکسته؟ خدایا...چه چیزی را شکسته ای ؟ مگر نه که ما خلیفه هایت به روی زمینیم؟ اشک که به چشمانم میاید گاهی  همه چیز را فراموش میکنم . پرخاشگر که میشوم، فریاد که میکشم..یا روز هایی که بغض میکنم..روز هایی که درون خودم میریزم ..روز هایی که مینویسم...روز هایی که غم به من غلبه میکند همه چیز فراموشم میشود. تمام اصولی که به ان پایبندم...اما این چه اعجازیست؟ این چه اعجازیست که هرگاه به غیر و به سوژه های غیر مینویسم بیشتر در غم خویش فرو میروم ولیکن تا برای تو مینویسم، تا مخاطبم میشود تو انگار جنس این غم عوض میشود؟ واژه هایم میشکنند؟ حس میکنم جایی بین زمین و اسمانم...ناگهان راضی به رضای تو میشوم...ناگهان همه چیز یادم میاید. . . تشنه ام و این عطش دارد مرا میکشد. من از تو هیچ نمیخواهم...فقط آب میخواهم آب...نه شکوه ای دارم به این بار مصیبت و از درون بار ها شکستن ..نه شکایتی...رضایت من در رضایت توست و این بسیار سخن سنگینیست و میدانم که شبیه به تمام رخداد های اخیر و تمام آنچه که خودم هم نامش را ادعا گذاشته ام، آزمایشی در پی دارد و آیا گریزی هست ؟! من از این اسارت و زندانی که تو زندان بانش باشی خشنودم...من شکسته ام و این شکستن درد دارد . هربار ساخته شدن و سقوط درد دارد. اما تو ابراهیم من باش...


از 0-1 ها بریده ام...من میگویم آدمی ، مگر چقدر فرصت زیستن در این دنیا را دارد که تمام مدت با قواعد ذهن سختش زندگی میکند؟ چرا نمیتواند کمی از ذهنش، از قواعد خود ساخته اش، از زنجیر طبیعت و سرشتش حتی فاصله بگیرد؟ و مگر انجام این با توکل به تو که قادر مطلقی ممکن نیست؟ مگر نه ان که گفته اند کس نرسد به هیچ کجایی به توانایی خویش، الا تو چراغ رحمتش داری پیش؟ خدایا ، دارد از کفم میرود. درست چیست؟ نادرست چیست ؟ نمیتوانم خودم را پیدا کنم. وقتی میگویم گمگشته، یعنی من دیگر آن " هویدا" نیستم. یعنی پیدا نیستم...یعنی گم شده ام...یعنی تو برایم از "حــامیــم" میگویی..یعنی تو میگویی باید حامیــم را نجات بخشم، تو برایم نشانه میفرستی اما نمیتوانم. یعنی ظرف من کمتر از ابیست که در ان جاری میکنی...خدایا، تورا به تمام انچه افریده ای ، تورا قسم به شب..قسم به روز..از من روی برنگردان. من این ضربه زدن های نامحسوس را، چون و فقط چون از جانب توست طاقت میاورم...و از اظهار عجز و ناتوانی ام جز به درگاه تو ابایی ندارم. اگر نام تمام این ها رسالت است، من شرمگین سرم را در مقابل تو پایین انداخته ام..ببین...انقدر سرم را پایین انداخته ام که تمام استخوان های فقراتم که نه..تمام استخوان های بودنم درد میکند.شرمگیـنم. خدایا...بار تمام این هایی که گفتی سنگین است و من دلم میخواست دست هایی میامد و مرا از دو طرف میگرفت و انقدر میکشید که یا دریده شوم و یا وسعتی پیدا کنم که بتوانم این بار کمی بیشتر سرم را بالا بگیرم...

ترسم از این است که نااُمید رویت را برگردانی..ترسم از این است که پرده به دل و جانم بیفتکنی..ترسم از دلیست که کم کم سیاه میشود..ترسم از معصومیت هاییست که ممکن است در زمان محو شود...ترسم از بودنم، از نفس کشیدنم، از تلاش برای 0-1 هارا نابود کردن..از تلاش برای میانه روی...ترسم از زندگی...از درست و غلط ها...از تمام تعاریف و الگوهای ذهنی که همه اش دارد بهم میریزد..از دیگر هویدا نبودن...از دل و جسم و جان یکی نبودن...از زلال نبودن...و از روحی که دیگر لایق وساطت نیست...

خدایـــا؟ این چه اعجازیست که هرگاه برای تو مینویسم، جنس غم هایم عوض میشود؟ 

چه کردی با من که نمیتوانم به واژه تصویرش کنم؟ طاقتم نیست ...من دارم به معنای واقعی کلمه منفجر میشوم و هیچکس نیست که بار این انفجار را با او تقسیم کند...ولی من این انفجار را...همراه با هزار شرم...همراه با هزار شکست..همراه باهزار سقوط، به خاطر تو طاقت میاورم...به خاطر تو دوست میدارم..

تو

نگاهت

و آب هایی که جاری میکردی بر روح و روان من

همه ی چیزی بود که من داشتم ...

اگر بر من بد روا میداشتی ، یا همه ی آن چه را که برای زندگی زمینی نیاز داشتم از من میگرفتی،

باز دلخوش بودم...

حالا هم ...اگر میخواهی نگاهت را از من بگیری

اگر میخواهی تیشه بزنی بر دنیای قلبم، مرا به خدا به خدا به خدا

باکـــی نیست.

من به رضای تو اگرچه رضایت در نبودت و تنهایی هایم باشد، راضی ام..
به هرانچه که بر من روا داری ...
اما تو بگو...میشود که معشوق رخ بپوشاند و عاشق اگرچه بداند خشنودی معشوق در این رخ پوشانیست، باز هم بر آنچه که از دست داده است اشک نریزد؟ نجویدش؟
میشود؟ زاری نکند...نخواهد..دعا نخواند؟
الــهــــــــــی،
هرانچه میخواهی، با تمام استخوان های شکسته ام، با تمام درد از بودنم، در مقابلش سر خم کرده ام. خشنودم به خشنودی تو..به رضای تو...
اگر مرا میشکنی لاقل کمی هم ابراهیم من باش...
اگر مرا میکشی بکش ...ولی باران رحمتت را...آب های روانت را.....
خودت را...
من
آمـــده اَم . .
از تو
تـــــــــورا
از تو
تــــــــــــو را
از تو
تــــــــــــو را
مـــی خواهـــــــــــــــمـــ .



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۰۱
گم گشته

نظرات  (۴)


این گمشده جان کی هستن؟! قدرت خدا... خیلی چسبید. یه فرم جالبی داشت. خیلی روان بازی گرد بود! باب خاندانتونو رو کنین، اصن اعجوبه‌ای تو بطن ایناس.@-)
یادم است آن شعر را
و آن لحظه ها را که چه شکسته بودم و هر آنچه می گفتی دیگر بار زخمی بود که ناله کند و رضا ندهد به نور..
یادم است روزهای سقوط را
روزهای درد را
دردی که هنوز هم هست..
و درد اینکه مباد روزی بیاید که تسلیم دنیا شوم؛ جان را می خورد.. 

روزهائی ست که از تصور آینده به تهوع می رسم.. نمی توانم تاب بیاورم بی "تو" بودن را.. اما انگار که گام در راه بی توئی نهاده ام که ارامم.. 

رفتم گم گشته.. رفتم.. به چه قله ها که رسیدم و چه قله ها که در نظرم سهل می آمد.. من اماده ی پرواز بودم..
اما سقوط مرا در ربود.. نه یک بار.. که هزاران بار..
و از گردنه ی حسرت نتوناستم عبور کنم, آن هنگامی که در هر پیچ قله, آمال به گور سپرده ام را می دیدم.. نتوناستم.. نتوانستم .. و فرو ریختم..

در هم شکستم..

زمانی آه می کشد آدمی که نه تو را داشته باش نه خویش و نه دنیا .. آن زمان است که می نشیند و زار می زند و خورده می شود و خمود و پژمرده در انتظار دستی نوازشگر می ماند.

آن روزی آدمی نفسش تنگ می شود که می رود اما انگار هزاران فرسنگ دورتر ایستاده و هرقدر گام برمیدارد نمی رسد که نمی رسد که نمی رسد..
نه رنگ امیدی.. نه چهره ی آشنائی.. نه حتی نسیمی ملایم که خبر از باران بدهد.. هیچ..

اما این نه پایان راه, که گردنه ای مهیب است.. گردنه ای که سیاهی سقوط به روشنی در در برابر چشمان است و نای رفتنی نیست و گردنه نیز بی پایان است..

این گردنه را راهنما میخواهد و بس.. حافظی که حافظ بود؛ خضر و آصفی داشت؛ ما چگونه ره بریم؟

می توان هر گردنه ای را رفت.. اما به قیمت سپیدی موی و گذر عمر و اتلاف جوانی.. و بعد حسرت بیشتر و غم فزون تر.

این گردنه را راهنما میخواهد و دستی که بگیرد و بلند کند.. شنیده ای سوره اعراف را؟ که تپه هائیست که توان عبور نیست در آنها( قیامت را می گوید اما مگر قیامت فقط در آینده است؟ قیامت مگر همین حالا نیست؟) و کسانی هستند که دست میگیرند و بالا می کشند مردمان را.. 
کمک خواستن در مسیر اوع عار نیست..
مگر نمی دانی که آنان که راهش می روند, هواداران کویش را چو جان خویش می دانند؟

دست دراز کن و از یکی شان مدد بطلب. مگر نه اینکه امام یعنی راهنما؟ امام برای همین روزها نیست؟ اگر نیست که پس چرا چنین نام نهاده شده اند؟

دست نیاز و یاری بلند کند.. 
یادت بیاور روزهائی که از کف رفته اند بی کمک دیگران؛ و یادت بیار روزهائی که از کف خواهند رفت بی کمک دیگری.. امروز تو در اوج قله جوانی ایستاده ای و منی که چندی از این قله گذشته ام, درد حسرت را بیش از تو فهم می کنم.. درد روزهای به یکه تازی گذشتن و سقوط و سر به سنگ خوردن و ...

کمک بخواه.. مدد بطلب.. خدا را خدا را علی... علی که انگونه مناجات می کند.. اگر می توانی.. یا نه.. دختر جوان و مهربان خاندان که در نزدیکی توست.. اینان دست بزرگ انسان ها را گرفته اند؛ دست ما طفل های بی پناه راهرو را که پس نخواهند زد..

دست مدد بلند کن گم گشته.. لحظات که بی او سپری می شوند دردناکند و حسرت با او بودنشان دردناک تر.. دست بلند کن و کمک بخواه.. کمک بخواه که شب تاریک است و نور نیاز راه است..

خواهر کوچک و نازنینم..

پاسخ:
همیشه خوب و مهربان ... :)

آخــی چ فضـای سنگین و حجیم و عظیم احساسی حاکم شد.:((
برای این باید یه آپ بکنم.. یا بهتر بگم این آپ ها و البته نظر گاندالف خودش یه آپه! :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی