ای تو صاحب شعله ای پنهان
ای تو!
ای خود تو!
تو که قلب مرا به آتش نشانده ای و پنهانی..
ای آن که شعله های پنهان، عشق توست، ای صاحب تمام شعله ها.
ای بود و هست و فروغ جوانی شاخه ها و ریشه و غنچه ها، ای صاحب تمام وجود، ای ملک و ای ودود.. ای که نزدیکی و من شعله ی پنهانت را یک گوشه ای در تار و پود وجودم حس می کنم، می بینمش و می دانم ولی هرچه می جویم نمی یابم. و "دست ها می سایم تا دری بگشایم!" بی تو "می خواهم آب شوم در گستره ی افق، آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود. حس می کنم و می دانم.. دست می سایم و می ترسم، باور می کنم و امیدوارم.."
ای خدای شعله ها! دلم تنگست، تنگ تو.. می دانم که ستمکار و نادان بودم و به همین خطاها به جدا شدن از تو رضا دادم، به نود و نه نام جلاله ات تو را قسم می دهم و به پنج، و نه فروغ فروزانت! یا اذن برگشتم ده یا هبه ای از رحمتت عطا کن و پاره ای از شعله ی پنهانت را به من ده تا چراغ راه سازم در این تاریکی های روز افزون دنیا..
شعله ای به من نه.. که به ما عطا کن!
ای حقیقت مستتر و صاحب عرش محفوظ و سر مکنون.. ای تو تنها حقیقتی که رهایی می بخشی!
شعله ای بنما چنان که در طور نمایاندی. ای دستگیر بی پناهان، دستمان بگیر..
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم، خاکسترم آتش گرفت
چشم وا کردم سکوتم آب شد
چشم بستم بسترم آتش گرفت
در زدم کس این قفس را وا نکرد
پز زدم بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم دفترم آتش گرفت