مرا، به ابر ها سپار..
پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۰۲ ق.ظ
مثل روز های گذشته...مثل روزگاران دور...مثل شب های حالا
دور مانده ام
مرا بخو آ ن .
به خاطر باران که به خاک من زده
به خاطر آن که تو
مرا به آفتاب سپردی و تابیدتم.
به ابر سپردی و باریدتم
شُکــر.
قسم
به آب که روان است و آگاهی بخش و به گوارایی آنچه که جانمان را روشنی میبخشد
قسم
به زمان که همسویش میتوان بود و زیست و در پیچ و تاب آن، پیچ و تاب های تورا یک به یک شناخت و ندانست ...
قسم به ذهن که به خاموشی میرود. همان نقطه ی خاموشی که در حرف نمیگنجد..
قسم به شب که آرام میابد قلبم با نگاه کردن به ستاره های بیدارش ...
قسم به این آرام شبانه
و به تو که دوباره خودت را در من فریاد میزنی ...
من چهل شب خواهم نشست.
چهل...آه چهل...این اعجاز شگفت انگیز در اعداد...این نشان ناب رسالت..نشان ناب پیامبری..و نوای تو که جاری میکنی ...صد بار اگر توبه شکستی باز آ . .. صد بار
صد بار
صــــد بــــــــــــار
صد بار اگر توبه شکستی باز آ ...
سر گیجه میگیرم...سرگیجه میگیرم و من این سرگیجه هارا جز نشانی از تو
جز نوایی از تو
نمیدانم.
چهل...من چهل شب نه چهل روز..خواهم نشست. اگر این خاک گل نشده باشد، اورا چه شایسته ی پختن؟ آتش کشیدن؟ شعله ور شدن؟ اگر وجودی شایسته نباشد، اورا چه به جرعه جرعه آب نوشیدن؟ اورا چه به شعله ی پنهان داشتن که حال خاکستری بلند شود و آتشی برگیرد و اورا چه به شایستگی سوختن؟
من چهل بار خواهم گفت، مرا به خاطر تمام این ها ببخش که تو صاحب بخشش و خدای توبه پذیری...
برای هُویـدایـی...زیر باران روشنی بخشت چهل روز خواهم نشست.
مرا دوباره به ابر ها بسپار
تا بشویمت..تا بباردم...
من باز میگویم و باز میترسم از آنچه در این چهل بر من خواهد گذشت. نه از حوادث و نه از پیشامد ها..که از انچه تو بر سر راه من میگذاری از اسماعیل خویش را به قربانگاه نتوان بردن..
و من این ترس را هم
دوست میدارم.
باز آمــــــــــــده اَم !
فریــــاد کُن مـــــرا .
دور مانده ام
مرا بخو آ ن .
به خاطر باران که به خاک من زده
به خاطر آن که تو
مرا به آفتاب سپردی و تابیدتم.
به ابر سپردی و باریدتم
شُکــر.
قسم
به آب که روان است و آگاهی بخش و به گوارایی آنچه که جانمان را روشنی میبخشد
قسم
به زمان که همسویش میتوان بود و زیست و در پیچ و تاب آن، پیچ و تاب های تورا یک به یک شناخت و ندانست ...
قسم به ذهن که به خاموشی میرود. همان نقطه ی خاموشی که در حرف نمیگنجد..
قسم به شب که آرام میابد قلبم با نگاه کردن به ستاره های بیدارش ...
قسم به این آرام شبانه
و به تو که دوباره خودت را در من فریاد میزنی ...
من چهل شب خواهم نشست.
چهل...آه چهل...این اعجاز شگفت انگیز در اعداد...این نشان ناب رسالت..نشان ناب پیامبری..و نوای تو که جاری میکنی ...صد بار اگر توبه شکستی باز آ . .. صد بار
صد بار
صــــد بــــــــــــار
صد بار اگر توبه شکستی باز آ ...
سر گیجه میگیرم...سرگیجه میگیرم و من این سرگیجه هارا جز نشانی از تو
جز نوایی از تو
نمیدانم.
چهل...من چهل شب نه چهل روز..خواهم نشست. اگر این خاک گل نشده باشد، اورا چه شایسته ی پختن؟ آتش کشیدن؟ شعله ور شدن؟ اگر وجودی شایسته نباشد، اورا چه به جرعه جرعه آب نوشیدن؟ اورا چه به شعله ی پنهان داشتن که حال خاکستری بلند شود و آتشی برگیرد و اورا چه به شایستگی سوختن؟
من چهل بار خواهم گفت، مرا به خاطر تمام این ها ببخش که تو صاحب بخشش و خدای توبه پذیری...
برای هُویـدایـی...زیر باران روشنی بخشت چهل روز خواهم نشست.
مرا دوباره به ابر ها بسپار
تا بشویمت..تا بباردم...
من باز میگویم و باز میترسم از آنچه در این چهل بر من خواهد گذشت. نه از حوادث و نه از پیشامد ها..که از انچه تو بر سر راه من میگذاری از اسماعیل خویش را به قربانگاه نتوان بردن..
و من این ترس را هم
دوست میدارم.
باز آمــــــــــــده اَم !
فریــــاد کُن مـــــرا .
۹۲/۱۲/۰۸