شعله ی پنهان

گذر زمان، آدمی را تغییر میدهد و اصلا، این خاصیت اوست. مگر میتواند ثابت بماند؟ مرداب شدن در مرام این آفریده ی شگفت نیست لیکن، هر رفتی..هر جاری شدنی، هر حرکتی، مشقتی دارد و دردی! درد دانستن؟ این که بدانی..کافیست ؟ کدام پای تو میرود به راه گمگشته؟کدام دست تو میرود به پیش؟ و چنان هرروز در خویشتن سقوط میکنی که هیچکس را توانای شنیدن این رنج نیست. هیچکس را توجیهی برایش نیست و گر دستت نگیرد خدابت، دگر باره در خود خواهی شکست.  از شیطانی که میفریبد ظریف، از دست و پلا زدن در منجلاب بودن، از غفلت . از بی همسفری..بی مرشدی..بی راهنمایی..تیره و تارم! راه نشانم بده! هیچ ندارم جز این شعله هایی که پنهان از درونم زبانه میزنند و میسوزانند . سنگینم. 

ذهنم را به من باز ده 

ای افریننده ی هر انچه که نبود و به فرمان تو شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۰۵:۱۶
گم گشته

تو اگر به سخره نگیریش به تو می گویم که صبر از انسانهای عجیبی آموخته ام. تو باورت این بود که من بیش از اندازه به فرشته بودن خو گرفته ام و انسانیت از یاد برده ام. اما می دانم که آن چنان که در تصور بعضی از شماست فرشته نبوده ام و به کسی هم مربوط نیست. من می دانم و او.. مشکل خودمان را خودمان حل می کنیم اما به کسی بدهکار نبوده ام!

به او هم بدهکار نمانده ام، اما به خودم بسیار بدهکار مانده ام.. در حقش بسیار بدی کردم و بسیار از حقش گذشتم. با تمام این ها اما حتی اگر بد شوم حتی اگر تا خرخره ام در در لجن و تاریکی به دام افتد. حتی اگر تک تک شما بروید و بیایید و غم و مصیبتی در طبق های رنگینتان به من پیشکش کنید.. باز ایمانم به نیکی از دست نخواهد رفت. من باز هم او را فراموش نخواهم کرد هر چند که او دیگر به بارگاهش اذنم ندهد.


غم برای انسانست و در کنارش صبرست و من از خواهرم آموختم که باید راه حل را در کجا و در کدامین رهروان جستجو کرد. هرچقدر که غم باشد و غربت و تنهایی و درد هجران و فقدان باز می دانم که خوبی در جهان هست و من در قلبم هست که آن یگانه چگونه رفتار می کند و جهان هنوز بر مداری نیک می چرخد.


و باز می گویم اگر تو به سخره نگیریش صبر از انسانهای والایی آموختم.


من صبر از مردی آموختم که عمری در عزلت و حصر زندگی کرد و بالاتر از آن غمی عظیم در سینه اش خانه داشت. مردی که به هر وقت تشنه می شد اشکش جاری می شد، کودکی شیرخواره می دید بر زمین می نشست و می گریست. انگشتری عقیق می دید و قلبش آتش می گرفت و خاطره ای از مشک آب کمرش را خم می کرد. مردی که در سجده خوشحالتر بود از ان رو که جهان را دیگر نمی دید.


من صبر از مردی آموختم که پادشاهی بر حق بود و اما ازفرماندگان و مومنان تا سربازان جیره خور و حتی زنانش رهایش کردند و به دنبال ثروت و باور خود رفتند و بعد تاوان حقه ای که از نامرد دیگری خوردند را از از پادشاه خیانت دیده شان می گرفتند. پادشاه از هر نانجیبی در کوچه ها ناسزا می شنید و حقه بازان و لاشه خوران با نادانی خود آزارش می دادند.


اگر تو به سخره نگیریشان می گویم استقامت از مردی آموختم که کوهها به او سلام می گفتند اما مردم شهر را که فرا می خواند هیچ کدام پاسخش نمی گفتند. همان مردی که یک روزی همراه همسر و دو فرزندش در تمام خانه های شهر را زدند تا کسی بهر یاریشان از در بیرون آید اما غیر از دروغ شنیدن نصیبی نبرد.


و دیگرانشان حتی.. و دیگرانی حتی .. دیگرانی که هر چه بلا دیدند به بنیانی نیک در جهان باور داشتند.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۳ ، ۲۱:۲۳
الروند نیم الف

حسین ...

تورا بیشتر از این ها...تورا پیش تر از این ها کاش میشناختم. نه در رعب تلاطم دریاهای طوفنده..نه در رعب یافتن پناهگاه...حسین...ضریح تو و قلب سنگی و خوابم..حسین...عتابم مکن. اگر نشناختمت...خام بودم. عتابم مکن که از نماز های شبانه جا ماندم. من غریب و غمینم ...که از تو غافل بوده ام. از تو دور بوده ام ..

تورا بیشتر از این ها...تورا پیش تر از این ها کاش می شناختم. چرا که خدا با حسین و حسین با خداست به دادم رس. پیش از انکه بیش از این در ورطه ی غرور و نادانستن غرق شوم. پیش از آنکه بیشتر از این در جهل و ناشناختن خویشتن غرق شوم. نکند که این رویاها مفهومی دارد بیش از آنچه که ما پنداشته ایم؟ نکند که این رویاها، رویاهای مشابه باشد؟ نکند که این دریاهای طوفان و مخربی که میبینم، این استواری هایی که دارد خراب میشود، این ستون هایی که دارد شکسته میشود و من با دستان پروردگارمان از آن نجات میابم و به دنبال یافتن امنی که جانم را حفظ کند میدوم نشانه هایی باشند؟ و ایا  مهربان تر از دست های خدایمان هم هست؟ 

نه از نقش خود از فلک با خبرم و نه از گردش روزگار... و این بی خبری دارد مرا میکشد. نکند که باید دست هایی را بگیرم که از ان ها غافلم؟ نکند که باید کاری کنم که از ان بی خبرم؟ آخر مرا چه به این ها وقتی که در شناس خویشتن خویش مانده ام. نکند که این خود نشناسی من بخواهد به سالیان دراز بکشد ؟ چطور شد که شما توانستید خود را بشناسید نوادگان علی؟ خوب بودن ارث فاطمه بود در رگ هایتان یا انتخاب بود  این پاکی بی حد و حصر؟ 

اگر یک درخت باشد درخت هستی که بارور شده به امر الهی، اگر مذهب یک شاخه اش باشد و عرفان شاخه ی دیگرش، سرگردان بین دو شاخه مانده ام اویزان از شاخه ها میترسم سقوط کنم و نشناخته باشم. سقوط کنم و ندانسته باشم. سقوط کنم و لایق نباشم به نجات . حسین...میگویند تو واسطه میشوی، میگویند برادری داری  که باب الحوائج است. حاجتی ندارم جز ان که دوباره این گوش ها جای پیغام سروش باشد. که دیگر نگویند :" گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش" یا اباصالح، نکند که اسیر ناپاکی این روز ها شوم. نکند که روزمرگی مرا به انجام انچه وادارد که دروغ است و نا روا؟ نکند که نفسم ضعیف باشد نکند که بنده ی این نفس شوم و هرسمتی که باد بوزد حرکت کنم؟ نکند که این روزمرگی ها مرا در خود بکشد و چنانی شوم که نباید و قهر پروردگارمان مرا بگیرد که ایینه ی روحم غبار الوده شود . خدایمان گفت که الرحمن بخوان و الرحمن بخوان و الرحمن جانت را میشوید...زمزمه کردم که سرانجام این نسیم کرامت وزیدن گرفته که سرانجام این باران رحمت چکیدن گرفته...فبای آلا ئ ربکما تکذبان...فبای آلا ء ربکمان تکذبان...حسین...دور ماندن و ضریح تو و من و قلب وسنگی و خوابم..عتابم مکن. خدایا..نجاتم بده. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۰۱
گم گشته

و در شب تاریک اگر آتشی برافروزی، دد و دیو را دور می کند اما دزد و دغل را به خود می کشاند!


نه کلامی بیشتر، نه کلامی کمتر: آتش افروختی در شبانگاه، در انتظارشان سلاح برگیر!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۲۶
الروند نیم الف
ساقی! به نور باده برافروز جام ما
مطرب، بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکسِ رُخِ یار دیده‌ایم
ای بی‌خبر ز لذتِ شُربِ مُدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده‌شد به عشق
ثبت است بر جَریده‌ عالَم دوام ما





















۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۱۱
گم گشته

نه عاشق باش که عاشقی را سوختن است و گر شعله را خامش کند، در سوختگی خویش وامانده ای، بی هیچ شعله کشیدنی؛

و نه عارف باش که عارف را طریقت طی کردن است و از بالا به زیر افتادن و گر دستت نگیرد دیگرباره، در افتادگی خویش در می مانی، بی هیچ گام برداشتنی؛

و نه مخلص باش که مخلص را اخلاص عملش مخلص کند و گر توفیق بگیرد و ذره ای"خویش" در نیت ت باشد، هرچه رشته ای پنبه خواهی کرد...

بلکه بنده باش... 
که بر ارباب نشاید بنده را رها کند؛ هماره دستش خواهد گرفت و راهش خواهد برد و گر زمین خورد، برخواهدش خیزاند و گر اخلاص نداشت خواهد بخشید و اگر شعله کشید، خاموشش نخواهد کرد..

و از یاد مبر که محمد را به بندگی ش می شناسد؛
و در بندگی رازیست که نه عاشق و نه عارف و نه مخلص نمی داند؛ و جز بندگان را نسزد دانستن..

 

19 May 2012

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۳۸
pilgrim
مثل روز های گذشته...مثل روزگاران دور...مثل شب های حالا
دور مانده ام
مرا بخو آ ن .

به خاطر باران که به خاک من زده
به خاطر آن که تو
مرا به آفتاب سپردی و تابیدتم.
به ابر سپردی و باریدتم
شُکــر.

قسم
به آب که روان است و آگاهی بخش و به گوارایی آنچه که جانمان را روشنی میبخشد
قسم
به زمان که همسویش میتوان بود و زیست و در پیچ و تاب آن، پیچ و تاب های تورا یک به یک شناخت و ندانست ...
قسم به ذهن که به خاموشی میرود.  همان نقطه ی خاموشی که در حرف نمیگنجد..
قسم به شب  که آرام میابد قلبم با نگاه کردن به ستاره های بیدارش ...
قسم به این آرام شبانه
و به تو که دوباره خودت را در من فریاد میزنی ...
من چهل شب خواهم نشست.

چهل...آه چهل...این اعجاز شگفت انگیز در اعداد...این نشان ناب رسالت..نشان ناب پیامبری..و نوای تو که جاری میکنی ...صد بار اگر توبه شکستی باز آ . .. صد بار
صد بار
صــــد بــــــــــــار
صد بار اگر توبه شکستی باز آ ...

سر گیجه میگیرم...سرگیجه میگیرم و من این سرگیجه هارا جز نشانی از تو
جز نوایی از تو
نمیدانم.

چهل...من چهل شب نه چهل روز..خواهم نشست. اگر این خاک گل نشده باشد، اورا چه شایسته ی پختن؟ آتش کشیدن؟ شعله ور شدن؟ اگر وجودی شایسته نباشد، اورا چه به جرعه جرعه آب نوشیدن؟ اورا چه به شعله ی پنهان داشتن که حال خاکستری بلند شود و آتشی برگیرد و اورا چه به شایستگی سوختن؟
من چهل بار خواهم گفت، مرا به خاطر تمام این ها ببخش که تو صاحب بخشش و خدای توبه پذیری...

برای هُویـدایـی...زیر باران روشنی بخشت چهل روز خواهم نشست.
مرا دوباره به ابر ها بسپار
تا بشویمت..تا بباردم...

من باز میگویم و باز میترسم از آنچه در این چهل بر من خواهد گذشت. نه از حوادث و نه از پیشامد ها..که از انچه تو بر سر راه من میگذاری از اسماعیل خویش را به قربانگاه نتوان بردن..
و من این ترس را هم
دوست میدارم.

باز آمــــــــــــده اَم !
فریــــاد کُن مـــــرا .

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۲
گم گشته

وقتی میگویم گمگشته، یعنی مدت های زیادی ست که در خودم گم شده ام. هربار که سری برمیگردانم و گمان میکنم که خویشتن را یافته ام، پایم سر میخورد..سقوط میکنم...

یادم هست...شعری را که سروده بودیم با هم . دوتایی..در خنکای یک شب دل انگیز. یک گفتگوی دو نفره بود. از دل برامده بود و انصافا هرجا خواندمش هم بر دل نشست. اما کجایش همان حقیقت ازار دهنده ی این روز هاست؟ آنجایی که میگوید« من از دوباره سقوط خویش و غلت در خاک و گلم تَرســَم . . . »این همان ترس است ...کجا ایستاده ام؟ آیا اصلا ایستاده ام؟ گام هایم چه؟ استوارند؟ کدام گام؟ کدام پا؟ پاهایم کجاست؟ حسشان میکنم؟

این همان درون استواریست که تا به استواری میرسد دوباره در هم شکسته میشود. الهی، جز آنچه تو برایم مقدر فرموده ای نمیخواهم. نه به گفته ات هرآنچه را که از من بخواهید بیش از آن به شما خواهیم بخشید ...نه به همه ی آنچه که عملی کرده ای و بار ها به چشم دیده ام...هیچ چیز نمیخواهم جز به قدری آب. تشنه ام است و این عطش دارد مرا میکشد. میبینی ؟ این درون استوار را تبر گرفته شکسته ای...شکوه ای نیست. . ولی این شکستن درد دارد. اما راضی ام به رضای تو..شاید تو نه تنها آرامش من، بلکه مرا با همه ی "من ِ من" شکسته ای. مرا با تمام غرورم، با تمام خودباوری ام، با تمام اطمینانی که داشته ام ...

این شک..ای مادر ایمان ها، چرا واژه هایم در یک سطر جمع نمیشود ..چرا سطر هایم یک موضوع واحد را دنبال نمیکنند؟ چرا نوشته هایم هیج فکر منظمی ندارد؟ ایا این ذهن من است که دارد به خاموشی میرود؟ در دنیای عجیب بی ذهنی ؟ یا درون مستحکم در هم شکسته؟ خدایا...چه چیزی را شکسته ای ؟ مگر نه که ما خلیفه هایت به روی زمینیم؟ اشک که به چشمانم میاید گاهی  همه چیز را فراموش میکنم . پرخاشگر که میشوم، فریاد که میکشم..یا روز هایی که بغض میکنم..روز هایی که درون خودم میریزم ..روز هایی که مینویسم...روز هایی که غم به من غلبه میکند همه چیز فراموشم میشود. تمام اصولی که به ان پایبندم...اما این چه اعجازیست؟ این چه اعجازیست که هرگاه به غیر و به سوژه های غیر مینویسم بیشتر در غم خویش فرو میروم ولیکن تا برای تو مینویسم، تا مخاطبم میشود تو انگار جنس این غم عوض میشود؟ واژه هایم میشکنند؟ حس میکنم جایی بین زمین و اسمانم...ناگهان راضی به رضای تو میشوم...ناگهان همه چیز یادم میاید. . . تشنه ام و این عطش دارد مرا میکشد. من از تو هیچ نمیخواهم...فقط آب میخواهم آب...نه شکوه ای دارم به این بار مصیبت و از درون بار ها شکستن ..نه شکایتی...رضایت من در رضایت توست و این بسیار سخن سنگینیست و میدانم که شبیه به تمام رخداد های اخیر و تمام آنچه که خودم هم نامش را ادعا گذاشته ام، آزمایشی در پی دارد و آیا گریزی هست ؟! من از این اسارت و زندانی که تو زندان بانش باشی خشنودم...من شکسته ام و این شکستن درد دارد . هربار ساخته شدن و سقوط درد دارد. اما تو ابراهیم من باش...


از 0-1 ها بریده ام...من میگویم آدمی ، مگر چقدر فرصت زیستن در این دنیا را دارد که تمام مدت با قواعد ذهن سختش زندگی میکند؟ چرا نمیتواند کمی از ذهنش، از قواعد خود ساخته اش، از زنجیر طبیعت و سرشتش حتی فاصله بگیرد؟ و مگر انجام این با توکل به تو که قادر مطلقی ممکن نیست؟ مگر نه ان که گفته اند کس نرسد به هیچ کجایی به توانایی خویش، الا تو چراغ رحمتش داری پیش؟ خدایا ، دارد از کفم میرود. درست چیست؟ نادرست چیست ؟ نمیتوانم خودم را پیدا کنم. وقتی میگویم گمگشته، یعنی من دیگر آن " هویدا" نیستم. یعنی پیدا نیستم...یعنی گم شده ام...یعنی تو برایم از "حــامیــم" میگویی..یعنی تو میگویی باید حامیــم را نجات بخشم، تو برایم نشانه میفرستی اما نمیتوانم. یعنی ظرف من کمتر از ابیست که در ان جاری میکنی...خدایا، تورا به تمام انچه افریده ای ، تورا قسم به شب..قسم به روز..از من روی برنگردان. من این ضربه زدن های نامحسوس را، چون و فقط چون از جانب توست طاقت میاورم...و از اظهار عجز و ناتوانی ام جز به درگاه تو ابایی ندارم. اگر نام تمام این ها رسالت است، من شرمگین سرم را در مقابل تو پایین انداخته ام..ببین...انقدر سرم را پایین انداخته ام که تمام استخوان های فقراتم که نه..تمام استخوان های بودنم درد میکند.شرمگیـنم. خدایا...بار تمام این هایی که گفتی سنگین است و من دلم میخواست دست هایی میامد و مرا از دو طرف میگرفت و انقدر میکشید که یا دریده شوم و یا وسعتی پیدا کنم که بتوانم این بار کمی بیشتر سرم را بالا بگیرم...

ترسم از این است که نااُمید رویت را برگردانی..ترسم از این است که پرده به دل و جانم بیفتکنی..ترسم از دلیست که کم کم سیاه میشود..ترسم از معصومیت هاییست که ممکن است در زمان محو شود...ترسم از بودنم، از نفس کشیدنم، از تلاش برای 0-1 هارا نابود کردن..از تلاش برای میانه روی...ترسم از زندگی...از درست و غلط ها...از تمام تعاریف و الگوهای ذهنی که همه اش دارد بهم میریزد..از دیگر هویدا نبودن...از دل و جسم و جان یکی نبودن...از زلال نبودن...و از روحی که دیگر لایق وساطت نیست...

خدایـــا؟ این چه اعجازیست که هرگاه برای تو مینویسم، جنس غم هایم عوض میشود؟ 

چه کردی با من که نمیتوانم به واژه تصویرش کنم؟ طاقتم نیست ...من دارم به معنای واقعی کلمه منفجر میشوم و هیچکس نیست که بار این انفجار را با او تقسیم کند...ولی من این انفجار را...همراه با هزار شرم...همراه با هزار شکست..همراه باهزار سقوط، به خاطر تو طاقت میاورم...به خاطر تو دوست میدارم..

تو

نگاهت

و آب هایی که جاری میکردی بر روح و روان من

همه ی چیزی بود که من داشتم ...

اگر بر من بد روا میداشتی ، یا همه ی آن چه را که برای زندگی زمینی نیاز داشتم از من میگرفتی،

باز دلخوش بودم...

حالا هم ...اگر میخواهی نگاهت را از من بگیری

اگر میخواهی تیشه بزنی بر دنیای قلبم، مرا به خدا به خدا به خدا

باکـــی نیست.

من به رضای تو اگرچه رضایت در نبودت و تنهایی هایم باشد، راضی ام..
به هرانچه که بر من روا داری ...
اما تو بگو...میشود که معشوق رخ بپوشاند و عاشق اگرچه بداند خشنودی معشوق در این رخ پوشانیست، باز هم بر آنچه که از دست داده است اشک نریزد؟ نجویدش؟
میشود؟ زاری نکند...نخواهد..دعا نخواند؟
الــهــــــــــی،
هرانچه میخواهی، با تمام استخوان های شکسته ام، با تمام درد از بودنم، در مقابلش سر خم کرده ام. خشنودم به خشنودی تو..به رضای تو...
اگر مرا میشکنی لاقل کمی هم ابراهیم من باش...
اگر مرا میکشی بکش ...ولی باران رحمتت را...آب های روانت را.....
خودت را...
من
آمـــده اَم . .
از تو
تـــــــــورا
از تو
تــــــــــــو را
از تو
تــــــــــــو را
مـــی خواهـــــــــــــــمـــ .



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۱۳
گم گشته

آتش ها را خانه ایست که باید.. کجا شعله ای یافته اید که در هیچ منزل داشته باشد؟ شعله ی آتش را انسانها در زمین خانه ای برایش ساخته اند و سالیان سال روشن ماندنش را پاس داشته اند. که اگر آتش بدون خانه ای در زمین می زیست خانمان ها می سوزاند و جنگل ها می بلعید و در انتها مغلوب سه عنصر دیگر می شد..


آتشدان ها هم از آتش بهتر نخواهند بود. دیده اید یک آتشدان بی آتش را؟ خالی و دوده گرفته.. همگان از او برائت می جویند. حالا ما افتاده ایم در این میانه شعله ی مان به یک گوشه و آتشدانمان دوده زده و کثیف گوشه ای دیگر، کسی هم دستی از سر خیرخواهی بلند نمی کند که کمکی باشد.


و از دیرباز تقدیر شعله ها در تنهایی رقم می خورد. هر شخصی باید چراغ خویش در دست گیرد و به تنهایی پا در راه تاریک و ظلمانی بنهد. با دست خویش در سرما چراغ را بالا بگیرد و با چشم خویش نقشه را بخواند و راهش را بیابد.


در همین تاریکی و سرما به تنهایی برود تا خویشتن خویش یابد و خدایش را در خودش پیدا کند و به او متکی شود.. چه اگر نباشد این تنهایی مسئولیت گم شدن و یا رستگاری را درنمی یابد و درک نخواهد کرد که دیگری برایش چه کرده، نخواهد دانست که آن دیگران او را به سعادت رهنمون شده اند یا به تباهی می برند، مگر روزگاری که خیلی دیر باشد و حسرت گونه با خود بگوید "ای کاش فلان را به دوستی برنگزیده بودم" یا کاش به نیکان ملحق می شدم!


و این راه برای هر صاحب نوری یکسانست. کسانی که همچون دیگران نیستند و کورسویی از شعله را در پس دری پنهان می بینند..


صاحبان نور باید هر یک به تنهایی آتشدان خاکی و غبار زده ی خویش را برگیرند، ابتدای راه را کورمال کورمال بروند تا شعله در عمق وجود خویش، در جایی که تمام حس عاشقانه ی جهان در کنار نور گرد آمده؛ به دست آورد.


آتش به آتشدان بنشاند که هم آتش به منزلگاه برسد و هم آتشدان به منزلت! آنگاه چراغی که ساخته را بردارد و به جاده بزند.. باز هم در تنهایی! و سپس وقتی از جاده ها گذشت و تاریکی و سرما را با خودش و خدایش پشت سر گذاشت به شهری می رسد که از راه رسیدگان دیگری

آنجا در امنیت و رفاه منزل گزیده اند.


اینجا پایان تنهایی و آغاز گروهیست که بر خواهند خواست، آن گروهی که مانند شمشیر از حوادث زمانه صیقل می خورند!

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۱۷:۰۵
الروند نیم الف

ای تو!

ای خود تو!

تو که قلب مرا به آتش نشانده ای و پنهانی..

ای آن که شعله های پنهان، عشق توست، ای صاحب تمام شعله ها.


ای بود و هست و فروغ جوانی شاخه ها و ریشه و غنچه ها، ای صاحب تمام وجود، ای ملک و ای ودود.. ای که نزدیکی و من شعله ی پنهانت را یک گوشه ای در تار و پود وجودم حس می کنم، می بینمش و می دانم ولی هرچه می جویم نمی یابم. و "دست ها می سایم تا دری بگشایم!" بی تو "می خواهم آب شوم در گستره ی افق، آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود. حس می کنم و می دانم.. دست می سایم و می ترسم، باور می کنم و امیدوارم.."


ای خدای شعله ها! دلم تنگست، تنگ تو.. می دانم که ستمکار و نادان بودم و به همین خطاها به جدا شدن از تو رضا دادم، به نود و نه نام جلاله ات تو را قسم می دهم و به پنج، و نه فروغ فروزانت! یا اذن برگشتم ده یا هبه ای از رحمتت عطا کن و پاره ای از شعله ی پنهانت را به من ده تا چراغ راه سازم در این تاریکی های روز افزون دنیا..


شعله ای به من نه.. که به ما عطا کن!


ای حقیقت مستتر و صاحب عرش محفوظ و سر مکنون.. ای تو تنها حقیقتی که رهایی می بخشی!


شعله ای بنما چنان که در طور نمایاندی. ای دستگیر بی پناهان، دستمان بگیر..


ناگهان دیدم سرم آتش گرفت

سوختم، خاکسترم آتش گرفت


چشم وا کردم سکوتم آب شد

چشم بستم بسترم آتش گرفت


در زدم کس این قفس را وا نکرد

پز زدم بال و پرم آتش گرفت


از سرم خواب زمستانی پرید

آب در چشم ترم آتش گرفت


حرفی از نام تو آمد بر زبان

دستهایم دفترم آتش گرفت

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۲ ، ۲۳:۲۱
الروند نیم الف